فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

سارا و کوچولوش

خدایا...

نمیدونم چرا یهوو دلم گرفت. رفتم چند تا وبلاگ دیدم که اشکام جاری شد. دوستایی که میخوان باردار بشن اما.... خیلی دلم سوخت همینجور گریه م گرفت. خدایا تو را به حق جد کوچولویی که توی راه دارم همه کسایی که میخوان باردار بشن کمکشون باردار بشن تو را به حق آبروی زهرا قسمت میدم خدا جون. خدا جون التماست میکنم. کوچولوی عزیزم بیا دعا کنیم با هم .تو هم دعا کن عشقم.
12 شهريور 1393

سونوگرافی

امروز رفتم سونوگرافی وقتی داشتم سونو میشدم به دکتر گفتم میشه تعیین جنسیت هم بشم گفت آره.گفتم چون دیگه توی 27 هفته رفتم دیگه قطعیه . اما دکترش خنگول بود میگفت به احتمال زیاد دختره بازم قطعی نگفت. دو دفعه قبل رفته بودم گفتن دختری این دفعه واسه قطعی بودنش پرسیدم اما بازم احتمال داد.الان دوباره زنگ زدم سونوگرافی واسه چهارشنبه دیگه که دکتر خودم باشه دکتر شفیعی. نه که دختر یا پسر بودنت برام مهم باشه ها نه اصلا. فقط چون سیسمونی دخترونه گرفتم میخواستم دوباره مطمئن بشم که دختری. البته همه میگن دختری به خاطر وضعیتم. دو تا سونوی قبلی هم میگفتن دختری. فقط این دفعه که زنگ زدم واسه سونو نوبت بگیرم گفتم واسه تعیین جنسیت. گفت قبلش باید چیز شیرین بخ...
12 شهريور 1393

بدون عنوان

کوچولوی عزیزم این روزا فقط من و تو هستیم توی خونه.بابا محسن که سر کاره.من هستمو تو. راستی دیشب که خوابیده بودیم من و بابا محسن سر دو تا اسم به توافق رسیدیم. یکی آمه تیس و یکی دیگه هم باران. قبلش بابایی هر چی اسم میگفت من میگفتم نه چون دوست نداشتم هر اسمی هم من میگفتم بابایی دوست نداشت. تا اینکه دیشب این دو تا اسم رو انتخاب کردیم. فکر کنم اواخر آبان ماه به دنیا بیای عزیزم .دو روز پیش که رفتم دکتر .بهم گفت باید سزارین بشم.و سزارین 10 روز جلوتر از زایمان طبیعی هست. روز شماری میکنم برای به دنیا اومدنت.بابا محسن سرشو میزاره روی شکمم باهات حرف میزنه بوست میکنه .بهت میگه پرنسس بابا. یه چیز جالب مثل بابا محسن رقاصیااااا. چند وقت پیشتر...
11 شهريور 1393

بچه خوب

  من صبح زود پا می شم دست و رو م رو می شویم به مامان و بابا جون سلام و علیک می کنم پاکیزه ام مثل گل خوب و ملوس و تپل به به چقدر قشنگم می گویم و می خندم به به چقدر قشنگم می گویم و می خندم ...
11 شهريور 1393

26 هفته و 4 روز

سلام عزیز مامان. امروز 10 شهریور هست و شما 26 هفته و 4 روز داری.و رفتی توی 7 ماه. دیروز با بابا محسن رفتیم دکتر وای که چقدر شلوغ بود. دکتر وقتی منو دید جا خورد بهم گفت چقدر ورم کردی. خودم فکر میکردم ورم در حد طبیعی هست. ولی همه چیز دیگه خوب ضربان قلبتو چک کرد و معاینه های دیگه که خدا رو شکر خوب بودن. بعدش ازمایش خون،سونوگرافی،و مجدد داروهای قبل رو تکرار کرد. و الان زنگ زدم واسه سونوگرافی چهارشنبه ساعت 9:30 صبح بین مریض برم داخل. بابا محسن که نمیتونه بیاد سر کار هست فکر کنم با مامان مریم برم. وقتی تکونهاتو حس میکنم نمیدونی چه ذوقی میکنم. خیلی دوست دارم عزیزم.   ...
10 شهريور 1393

26هفتگی

امروز 26 هفته ت تموم شد عزیزم. و 9 شهریور ایشالله میری توی 7 ماه. شکمم خیلی بزرگ شده و صورتمم هم ورم کرده.دیدنی شدمااااا .از خودم عکس گرفتم که وقتی بزرگ شدی ببینی مامانی چه شکلی بوده. از وقتی برگشتم تهران بابا محسن دست میزاره روی شکمم و باهات صحبت میکنه قربون صدقت میره.صدات میزنه پرنسس بابا. دیروز من و بابا محسن سر دو تا اسم به توافق رسیدیم اسم پائیز و آمه تیس این دو تا اسمو هر دومون دوست داریم. امروز قراره با بابایی بریم برای خرید لوازم بهداشتیت . فدات بشم نمیدونی که چقدر خوشحالم عشقم. من و بابا خیلی خوشحالیم. ...
6 شهريور 1393

5 ماهگی

امروز 20 هفته ت تموم شد یعنی امروز 5 ماهت تموم شد. وقتی توی شکمم تکون میخوری خیلی حس خوبی دارم.انگار داری با من حرف میزنی.خیلی خیلی دوست دارم نی نی عزیزم. امروز داشتم به عزیز جون مدل بافت هایی که توی لب تاپم سیو کرده بودم رو به عزیز نشون میدادم. ایشالله خوب بشم میرم بازم کلی کاموا بخرم تا بافت های خوشکل ببافم. شاید بپرسی چی شده؟! دکتر به من 2 هفته استراحت مطلق داده.واسه همین عزیز جون اومده تهران تا کارهای منو انجام بده و کمکم بده. دیشب خیلی حالم گرفته شد چون آقا جون رو بیمارستان بستری کردن و امروز بردنش واسه آنژیوگرافی. خاله بیمارستان بود گفت اومد بیرون بهتون زنگ میزنم. عزیز جون میخواد پنجشنبه برم واسه خرید سیسمونی. ...
24 تير 1393