فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

سارا و کوچولوش

قصه بزغاله زیبای خوابالو

   بزغاله  کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان می دانست که بزغاله ها گوسفندان بازیگوش و سر به هوایی هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان ،حواسش به بزغاله بود. اما بزغاله انقدر از گله دور می شد و این طرف و آن طرف می رفت که چوپان را خسته می کرد. ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. گوسفندان هم که حسابی  خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند. اما بزغاله هنوز دوست داشت بازی کند. هی با شاخهای کوچکش سر به سر بقیه گوسفندان می گذاشت تا با او بازی کنند ولی هیچ کس حوصله نداشت. همه دوست داشتند بخوابند. بزغاله کوچولو خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. چون اصلا...
27 مهر 1393

برق

یکی بود یکی نبود مرد ثروتمندي از تمامي لذتهاي زندگي بهره مند بود. او اموال زيادي داشت . چندين ملك در شهرهاي مختلف، ماشين هاي رنگ و وارنگ و كلي وسايل گران قيمتي و ارزشمند داشت. بعد از اينكه پير شد، روزي فكر كرد كه نگاهداري اين همه املاك در جاهاي مختلف براي او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش الماسي بخرد تا همه ي پول و ثروتش هميشه در كنارش باشد. او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسي بزرگ خريد . مرد فكر كرد كه الماسش را در جايي پنهان كند . او چاله اي در كنار درخت پشت حياط كند و الماسش را آنجا پنهان كرد . او فكر كرد كه هيچ كس آنرا در اين مكان پيدا نمي كند . او هر شب برمي گشت و چاله را مي كند و نگاهي به الماسش مي ك...
15 شهريور 1393

بانی خرگوشه و فیلم ترسناک

  وقتیکه صدای بسته شدن در پارکینگ به گوش رسید بانی خرگوشه گفت : همه چیز روبراه است  . بیائید به طبقه پایین برویم و تلویزیون را روشن کنیم . می توانیم یک نوار ویدیویی نگاه کنیم . بهترین دوست بانی خرگوشه که یک پنگوئن حوله ای کوچک آبی بود از او پرسید . خوب چه نوع فیلمی را می خواهید ببینید . بانی خرگوشه جواب داد یک چیز ترسناک ! ماگزی که یک سگ بزرگ و قهوه ای پارچه ای بود گفت : بانی تو می دانی که وقتی یک فیلم ترسناک ببینی چقدر خواهی ترسید . آیا تو مطئمنی که این فکر خوبی است ؟ اورو خرگوش سیاه و سفید اسباب بازی که به نظر واقعی می آمد گفت : آره، به خاطر می آری آن روزیکه فیلمی درباره نفرین های مادر دیدی ؟ تمام آ...
15 تير 1393

فینگیلی و جینگیلی

در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند. اسم یکی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود. فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه بقیه مردم ده را اذیت میکردو هیچکس از دست او راضی نبود. اما برادرش که اسمش جینگیلی بود. پسر باادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک میکرد. یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های انجا شروع به بازی کردند. بازی الک و دولک، طناب بازی و توپ بازی. در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست. بچه ها از ترس فرار کردند و هر کس به سمتی دوید. ننه قلی از خانه بیرون امد. این طرف و ان طرف را نگاه کرد. اما کسی را ندید. ننه قلی به خانه برگشت و کنار حوض نشست. از ا...
11 خرداد 1393

قصه دختر نارنج ترنج

پادشاهى بى‌بچه، نذر کرد که اگر خدا بهش یک پسر بدهد او هم هر سال یک حوض عسل و روغن به فقیر فقرا بدهد. خدا هم پسرى به او داد. پادشاه هر سال یک حوض از عسل و روغن پر مى‌کرد مردم هم مى‌آمدند و ظرف‌هایشان را پر مى‌‌کردند. بیست سال گذشت. سال بیست پادشاه مثل هر سال نذرش را ادا کرد. در این موقع پیرزنى آمد و به پسر پادشاه گفت: ‘من عسل و روغن مى‌خواهم.’ پسر گفت: ‘ننه جان! تمام شد.’ پیرزن گفت: ‘حالا که این‌طور است الهى گیر دختر نارنج و ترنج بیفتی.’ پسر هم ندیده و نشناخته عاشق دختر نارنج و ترنج شده و به رسم آن زمان رفت توى اتاق هفت دربند (هفت اتاق که توى هم ساخته شده) و خو...
5 خرداد 1393

شهر پریان

در دنیایی در اسمان در وسط رنگین کمان شهری به نام شهر پریا وجود داشت که همه ی پری ها در ان جا بال داشتند. بجز یکی. او زیبا ترین دختر این شهر بود. فقط او بود که در چشمانش رنگین کمان داشت. در ان زمان زنی وجود داشت که خیلی خود خواه بود. او می خواست با کنار هم گذاشتن این پری ها که هر کدام گردنبندی به رنگ رنگ های رنگین کمان داشتند یک رنگین کمان پریایی تشکیل دهد. در این صورت او ملکه ی شهر پریا می شد. به همین خاطر او هر روز یک پری را می دزدید. او همه ی رنگ های رنگین کمان را داشت بجز رنگ ابی. او به دستیارانش گفت که بروند و او را بیاورند وقتی دستیاران ان زن می خواستند او را بدزدند پری ای که بال نداشت در ان جا بود. پری ابی که می دانست الان ...
2 خرداد 1393

داستان خر دانا

يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود. روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند. گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده...
24 ارديبهشت 1393
1