فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

سارا و کوچولوش

چوپان کوچک

  چوپان کوچک! نی بزن تا غصه‌هایت کم شود   آواز غمگینی بخوان تا آسمان بی‌غم شود   چوپان کوچک! نی بزن شعری بخوان، شعری بخوان   تا دشت و کوه و باغ هم زیبا شوند و مهربان   غمهای خود را یک به یک در نی بریز، آهنگ کن   با نغمهء آهنگها دنیای خود را رنگ کن   ...
10 مهر 1393

صبح و سلام

صبح که میشه خروسم می زنه زیر آواز میگه دیگه بیدار شو کوچولو از خواب ناز   از رختخواب دربیا خورشید خانم بیداره زمین چه روشن شده با نور اون دوباره!   پاشو دیگه عزیزم پاشو با لب خندون سلام بکن  به بابا به مادر مهربون
2 مهر 1393

دخترم باران

برای دخترم باران ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ   مثل اسمت که بارونه مث چشمات که معصومه تو باشی حس خوبی هست تو هستی قلبم آرومه دارم اسمت رو میخونم داره تر میشه آوازم تو بارونی تو بارونی تو امیدی گل نازم هوا ابری شده بازم همه دنیام تورو میخواد صدای چیک چیک پاهات تو راه زندگیم افتاد تو ابری شی دلم تنگه بازم بی وقفه میبارم همه میدونن این حس و که من بارونو دوست دارم مثل اسمت که بارونه مث چشمات که معصومه تو باشی حس خوبی هست تو هستی قلبم آرومه دارم اسمت رو میخونم داره تر میشه آوازم تو بارونی تو بارونی تو امیدی گل نازم ...
24 شهريور 1393

بچه خوب

  من صبح زود پا می شم دست و رو م رو می شویم به مامان و بابا جون سلام و علیک می کنم پاکیزه ام مثل گل خوب و ملوس و تپل به به چقدر قشنگم می گویم و می خندم به به چقدر قشنگم می گویم و می خندم ...
11 شهريور 1393

یه گربه ملوسی داشتم

یه گربه‌ی ملوسی داشتم که اونُ خیلی دوست می‌داشتم گربه‌ی کوچکم قشنگ بود رنگش مثل پلنگ بود با پاهای کوتاهش می‌دوید هی می‌دوید تا صدایش می‌کردم زودی می‌شنید. نام گربه‌ام پلنگی بود چه قدر گربه‌ی قشنگی بود یه روزی گربه‌ی ناز نازی رفت به دنبال بازی هرچه صدایش کردم باز نیامد هوا که تاریک شد از رو دیوار آمد ...
9 تير 1393

اتل متل یه مورچه

اتل متل یه مورچه قدم می زد تو کوچه یهو یه کفش ولگرد پای اون و لگت کرد مور چه پا شکسته راه نمیره نشسته با برگی پا شو بسته نمیتون راه بره دونه هارو جمع کنه مور چه جونم تو ماهی عیب نداره سیاهی خوب بشه پات الاهی ...
5 خرداد 1393

دویدم و دویدم

نی نی خوشگلم این شعر واسه زمان بچگی من بود.خیلی دوسش دارم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود   دویدم و دویدم سرکوهی رسیدم دوتا خاتون را دیدم یکیش به من آب داد یکیش به من نان داد نان را خودم خوردم آب را دادم به زمین زمین به من علف داد علف را دادم به بزی بزی به من پشگل داد پشگل را دادم به نانوا نانوا به من آتیش داد آتیش را دادم به زرگر زرگر به من قیچی داد قیچی را دادم به خیاط خیاط به من قبا داد قبا را دادم به ملّا ملّا به من کتاب داد کتاب را دادم به بابا بابام دوتا خرما داد یکی را خوردم تلخ بود یکی را خوردم شیرین بود رفتم بالا دوغ بود آمد...
4 خرداد 1393

خداوند

به مادرم گفتم :‌‌ “آخر این خدا کیست؟ که هم در خانه ی ما هست و هم نیست تو گفتی مهربان تر از خدا نیست دمی از بندگان خود جدا نیست چرا هرگز نمی آید به خوابم؟ چرا هرگز نمی گوید جوابم؟ نماز صبحگاهت را شنیدم تو را دیدم،خدایت را ندیدم.” به من آهسته مادر گفت:” فرزند! خدا را در دل خود جوی یک چند خدا در رنگ وبوی گل نهان است بهار و باغ و گل از او نشان است خدا در پاکی و نیکی است فرزند! بود در روشنایی ها خداوند.”
4 خرداد 1393