فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

سارا و کوچولوش

به دنیا آمدن باران

1393/8/20 15:12
نویسنده : مامان سارا
838 بازدید
اشتراک گذاری

باران جونم سلام عزیزم

و اما ماجرای به دنیا اومدنت:

خب من 8 آبان به دلیل پروتئین ادرار بیمارستان لاله بستری شدم که اونموقع 300 بود . و توی بیمارستان تحت نظر بودیم تا روز آزمایش که مجدد آزمایش ادرار دادم و پروتئین ادرارم شده بود 800.

بابا جون که اومده بود بیمارستان نتیجه ازمایش رو پرسید گفتم چی شد؟گفت پروتئین ادرارت بالاست و دکتر گفته فردا باید بری واسه عمل.

هم تختی من رقیه هم مثل من بود که اون مسمومیت حاملگی نداشت.و پروتئین ادرارش اومده بود پایین و مرخص بود ولی چون استرس داشت دوست داشت بیمارستان بمونه.

نگران بودم از زایمان زودرس نگران شما.همون روز باباجون زنگ زد به عزیز جون که بیان تهران.عزیز جون اینا هم داشتن میرفتن واسه سال بابابزرگ مامانی.که وقتی میشنوه شوکه میشه و توی جاده دور میزنن و تغییر مسیر میدن.و آقاجون عزیز رو میرسونه خونه و واسه عزیزجون بلیط تهران واسه همون شب ساعت 11 میگیره و بعد راهی میشه به طرف ولایت برای سالگرد پدرش.

باباجون اون شب رفت دنبال عزیزجون.و من اون شب از نگرانی و استرس خوابم نبرد.تا صبح بیدار بودم.یکی از پرستارها اومد توی اتاق من و گفت ساعت 4 صبح هست چرا بیداری؟چرا نمیخوابی؟گفتم خوابم نمیبره.

خلاصه تا صبح بیدار بودم.قرار بود ساعت 6 صبح منو ببرن اتاق زایمان که آمادم کنن.صبح هم تختیم رقیه منو از زیر قرآن رد کرد و داشتن منو میبردن که یکی از پرستارها گفت صبر کنیین شوهرش داره میاد.چند دقیقه ای گذشت دیدم عزیز و باباجون اومدن و اونا هم با من اومدن تا دم در اتاق زایمان.

منو بردن تو اول قلبتو چک کردن و بعد لباس ذادن تنم کردن و خون ازم گرفتن.یهو به سرم زد از یکی از بهیارها پرسیدم که فیلمبردار هم دارن یا نه که گفت آره.منم گفتم میخوام ببینمش و باهاش صحبت کنم.صحبت کردم و اولش یه مصاحبه تو اتاق زایمان گرفت.و بعد صدا زدن که بایذ برم اتاق عمل.منو بردن.وقتی رفتم دکترهای بیهوشی دو نفر بودن از من پرسیدن میخوای بیهوش بشی یا بی حسی.

منم گفتم اگر بی حسی درد نداره و چیزی نمبینم بی حسی میخوام.که بی حسی از کمر بهم زدن.خیلی باحال بود و لذت بخش بود واسم چون لحظه به دنیا اومدنت رو دیدم.من و دکتر و پرستار حین عمل صحبت میکردیم.

از من پرسیدن اسمش چی میزاری گفتم باران.خیلی تعریف کردن و گفتن واسه پا قدم دخترت هست که داره بارون میاد.درست روز تاسوعا که 12 آبان بود ساعت 8:24 دقیقه که هوا بارونی و سرد بود به دنیا اومدی.

لحظه به دنیا اومدنت هم فیلم گرفتن و هم عکس.خیلی زود دنیا اومدی تا اومدم خودمو آماده کنم دیدم صدای گریت اومد.اون لحظه اشک توی چشمام جمع شد و دکتر داشت قربون صدقت میرفت.

بعدش یکی از پرستارها وقتی دید خیلی گریه میکنی لپتو گذاشت روی لپم و تو آرووم شدی.چه حس خوب و شیرینی بود.

فیلمبردار هم شکار لحظه ها میکرد.بعد تو رو بردن پیش دکتر نوزادان  من موندم و شکم پاره و دکتر و پرستار.

بعد پایان عمل منو بردن یه اتاق دیگه که فشارم چک بشه ده دقیقه اوجا بودم و بعد منو بردن اتاق خودمون.که تو اولین نفری بودی که رفتی توی اتاق.

من بدنم سر بود نمیتونستم بهت شیر بدم عزیز تو رو میخوابوند روی سینم شیر میخوردی.

تا اینکه فردا شد یعنی 13آبان.دکتر اومد بالا سرت و گفت زردی داری و باید بستری بشی.دوست نداشتم از من جدا بشی اما بردنت بخش نوزادان و خوابوندنت توی دستگاه و بعد به من زنگ میزدن و موقع شیر خوردنت که میشد باید میومدم بهت شیر میدادم و برمیگشتم اتاق خودم.

24 ساعت بستری بودی.من مرخصم بودم اما راجع به تو نمیدونستم مرخصی یا نه تا اینکه گفتن مرخصی.

خوشحال شدم باباجون کارهای ترخیصتو کرد و و وقتی خواستیم بیایم از بیمارستان بیایم بیرون هم بارون میومد هم تگرگ و هم سرماش سوز داشت.

کلی گرم پوشوندیمت و راهی خونه شدیم.باباجون بهت خوش آمد گفت و همه خسته بودیم و خوابیدیم تا شب.

ولی فرداش کلی خونمون رفت و آمد شد.درست زمانی که جفتمون به استراحت نیاز داشتیم.

دکتر  واست مجدد آزمایش زردی نوشته بود وقتی رفتیم زردیت شد 13 گفت لب مرزی و باید پس فردا دوباره بری واسه آزمایش.

من نگران بودم هر بار که میخواستن ازت خون بگیرن.من دلم ریش میشد.

سری بعد که رفتیم آزمایش زردیت شد 17 و دکتر گفت دوباره باید بستری بشی.

خیلی گریه کردم خیلی زیاد.باباجون بهم آرامش میداد.عزیز جون هم طفلی همش کنارمون بود.خیلی گریه کردم.

تو رو بستری کردن و من گریه میکردم.کنار بخش نوزادان اتاقی بود به اسم اتاق مادران.که بابا جون اونجا واسم اتاق گرفت و من بیمارستان پیش موندم.

تا اینکه دیروز مرخص شدی و زردیت اومد پایین.و فردا هم برای چک آپ آزمایش زردی داری باید بریم.

دختر گلم شما صبح روز تاسوعا (12 آبان) ،صبح یه رو پاییزی که هوا بارونی بود ساعت 8:24 دقیقه صبح بیمارستان لاله.تهران.متولد شدی.

خوش اومدی عزیز دلم.واسه من و بابا یه دونه ای .میمیریم واست.

پسندها (3)

نظرات (3)

مامانِ نی نی
21 آبان 93 8:40
سلام. مبارکه عزیزم. انشالا به سلامتی. باران کوچولو خوش اومدی عزیز دلم.
مامان سارا
پاسخ
مرسی گلم ایشالله نی نی تو
مامانِ نی نی
21 آبان 93 12:19
انشالله. وقتی بهش شیر میدی ذکر بگو که با شیرت وارد بدنش و روحش بشه. اون لحظه ها واسه منم دعا کن که خیلی زود خدا به منم یه کوچولوی ناز مثل باران بده.
مامان سارا
پاسخ
چشم عزیزم حتما.ایشالله
مامان سها و سارا
15 اسفند 93 0:59
سلام عزیزم ماشالا چ دخمل نازی خدا حفظش کنه ... دخملت هم سن و سال دخملک منه البته اسم دخملکم ساراست خوشحال میشم بیای وبلگ ما . اگه اومدی بگو بهت رمز بدم
مامان سارا
پاسخ
ممنونم از لطفتون حتما