فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

سارا و کوچولوش

نی نی عمه مژده

کوچولوی عزیزم سلام دیشب من و بابا محسن با هم رفتیم بیرون قدم زدیم بعدش اومدیم خونه مامان مریم اینا دیدیم هیچ کس نیست مامان جون هم نبود. به بابا گفتم شاید رفتن خونه مژده اینا( عمه مژده) بابایی زنگ زنگ به پدر و اونجا بودن. ما هم رفتیم اونجا عمه مژده چند روزی بود که افتاده بود روی خونریزی و درد زایمان داشت. وقتی رفتیم اونجا حالش خوب نبود و خوابیده بود.بعد فهمیدم که وضعش خیلی بده و هر لحظه امکان سقط بچه بود. بابایی به من گفت بریم شاید بخواد استراحت کنه که من و بابا اومدیم خونه. بعدش خوابیدیم من خوابم نبرده بود ساعت 1 شب بوددیدم تلفن خونه مامان جون زنگ خورد چراغها هنوز روشنه صدای باز شدن در خونه رو هم شنیدم و دیدم ماشین نیست حدس زدم ک...
25 خرداد 1393

سلام عزیز مامان صبح قشنگت بخیر

عزیزم این لالایی که واست میزارم واسه زمان بچگی من و بابا محسن هست  که شبها  وقتی میخوابم این لالایی رو میزارم واست .گوشیم رو میزارم کنار شکمم و واست لالایی میزارم گنجشک لالا سنجاب لالا آمد دوباره مهتاب لالا لالالالائی لالالالائی لالالالائی لالالالائی گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت خوابیده بیشه لالالالائی لالالالائی لالالالائی لالالالائی جنگل لالالا برکه لالالا شب بر همه خوش تا صبح فردا لالالالائی لالالالائی لالالالائی لالالالائی ...
13 خرداد 1393

فینگیلی و جینگیلی

در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند. اسم یکی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود. فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه بقیه مردم ده را اذیت میکردو هیچکس از دست او راضی نبود. اما برادرش که اسمش جینگیلی بود. پسر باادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک میکرد. یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های انجا شروع به بازی کردند. بازی الک و دولک، طناب بازی و توپ بازی. در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست. بچه ها از ترس فرار کردند و هر کس به سمتی دوید. ننه قلی از خانه بیرون امد. این طرف و ان طرف را نگاه کرد. اما کسی را ندید. ننه قلی به خانه برگشت و کنار حوض نشست. از ا...
11 خرداد 1393

بدون عنوان

سلام نی نی گلم دو روزه شروع کردم به بافتنی بافتن واسه شما . اولی رو با کیسه خواب شروع کردم. 2 روز پیش رفتم کاموا قلاب و مجله قلاب بافی گرفتم وبافتن قلاب بافی رو شروع کردم. واسه کیسه خواب کاموای شیری رنگ انتخاب کردم. کاموای لیمویی رنگ هم گرفتم اما هنوز تصمیم نگرفتم که باهاش چی واست ببافم. عمه مژده هم مامان بزرگ اینا دارن واسه نی نیش بافت میبافن . چون هر دوی شما بچه پاییز میشین. 11 خرداد نوبت دکتر دارم میخوام بگم سونوگرافی بنویسه ببینم نی نی گلم دختره یا پسر. دوست دارم گلم ...
8 خرداد 1393

اتل متل یه مورچه

اتل متل یه مورچه قدم می زد تو کوچه یهو یه کفش ولگرد پای اون و لگت کرد مور چه پا شکسته راه نمیره نشسته با برگی پا شو بسته نمیتون راه بره دونه هارو جمع کنه مور چه جونم تو ماهی عیب نداره سیاهی خوب بشه پات الاهی ...
5 خرداد 1393

قصه دختر نارنج ترنج

پادشاهى بى‌بچه، نذر کرد که اگر خدا بهش یک پسر بدهد او هم هر سال یک حوض عسل و روغن به فقیر فقرا بدهد. خدا هم پسرى به او داد. پادشاه هر سال یک حوض از عسل و روغن پر مى‌کرد مردم هم مى‌آمدند و ظرف‌هایشان را پر مى‌‌کردند. بیست سال گذشت. سال بیست پادشاه مثل هر سال نذرش را ادا کرد. در این موقع پیرزنى آمد و به پسر پادشاه گفت: ‘من عسل و روغن مى‌خواهم.’ پسر گفت: ‘ننه جان! تمام شد.’ پیرزن گفت: ‘حالا که این‌طور است الهى گیر دختر نارنج و ترنج بیفتی.’ پسر هم ندیده و نشناخته عاشق دختر نارنج و ترنج شده و به رسم آن زمان رفت توى اتاق هفت دربند (هفت اتاق که توى هم ساخته شده) و خو...
5 خرداد 1393

بدون عنوان

این روزا خیلی دلم گرفته .دلم واسه مامان بزرگ اینا تنگ شده.دوست دارم برم شیراز پیششون. اما منتظرم که بنایی خونه تموم بشه و تخت و کمدت هم برسه تا خیالم راحت بشه بعدش برم شیراز. امروز سی دی سونوگرافیتو دوباره توی کامپیوتر بابا محسن گذاشتم و دیدم همش قربون صدقت میرفتم. خیلی حس خوبی دارم.توی سی دی هم فیلم و هم عکس سونوگرافیت هست.نگهش میدارم که وقتی به دنیا اومدی و بزرگ شدی ببینیش خودت. خیلی دوست دارم عزیزم .به بابا محسن زنگ زدم گفتم که سی دی رو دیدم خیلی ذوق کرد .گفت منم شب میام میبینم. چقدر خوبه که تو رو دارم. دیشب بابا محسن میگفت کاش زود به دنیا بیاد.   ...
4 خرداد 1393