نی نی عمه مژده
کوچولوی عزیزم سلام دیشب من و بابا محسن با هم رفتیم بیرون قدم زدیم بعدش اومدیم خونه مامان مریم اینا دیدیم هیچ کس نیست مامان جون هم نبود. به بابا گفتم شاید رفتن خونه مژده اینا( عمه مژده) بابایی زنگ زنگ به پدر و اونجا بودن. ما هم رفتیم اونجا عمه مژده چند روزی بود که افتاده بود روی خونریزی و درد زایمان داشت. وقتی رفتیم اونجا حالش خوب نبود و خوابیده بود.بعد فهمیدم که وضعش خیلی بده و هر لحظه امکان سقط بچه بود. بابایی به من گفت بریم شاید بخواد استراحت کنه که من و بابا اومدیم خونه. بعدش خوابیدیم من خوابم نبرده بود ساعت 1 شب بوددیدم تلفن خونه مامان جون زنگ خورد چراغها هنوز روشنه صدای باز شدن در خونه رو هم شنیدم و دیدم ماشین نیست حدس زدم ک...