فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

سارا و کوچولوش

اولین ماموریت بابا جون و دکتر رفتن مامان

1393/7/26 8:07
نویسنده : مامان سارا
250 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم صبحت بخیر

امروز باباجون اولین ماموریت کاریش رو رفت مشهد.ساعت 6:30 دقیقه صبح بیدار شد و رفت.

من هم چون به بابایی وابستم و تا حالا از من جدا نشده بود دیشب خیلی گریه کردم.بابا جون ناراحت شد گفت گریه میکنی منم ناراحت میشم وقتی برم خیالم راحت نیست.

منم اشکامو پاک کردم تا بابایی غصه نخوره. بعدش گفت بریم بیرون حال و هوات عوض بشه.گفتم دل و دماغشو ندارم اما باباجون اصرار داشت که بریم.

وقتی سوار ماشین شدیم ماشین رو از پارکینگ آوردیم بیرون شروع کرد به بارون اومدن.خیلی ذوق کردم و به وجد اومدم و ریلکس شدم. به بابا جون گفتم آخ جووووووووووون بارون من بارون رو خیلی دوست دارم.بابا جون گفت: خب معلومه دخملمونه.

وقتی بارون میاد من و باباجون یاد تو می افتیم عزیزم.

بعدش باباجون گفت بریم ساندویچ میکر بخریم گفتم بریم.آخه ساندویچ میکرمون رو بنده ترکوندمش.و درست نشد.ناراحت شدم.کادوی خونم بود خیلی دوستش داشتم .بابا جون که دیده بود اخم های من رفته تو هم بهم گفت اینکه ناراحتی نداره عزیزم قول میدم واست بخرم.

تا اینکه باباجون دیشب گرفت و خواست حال و هوای من عوض بشه و خوشحال بشم.طفلی باباجون که این روزا باید پول ذخیره کنه واسه خوشحالی من  این کارو کرد. دستش درد نکنه.

عزیز جون و آقا جون هم که رفتن. بابا جون سه شنبه میاد. و از امروز من هستم تو عزیزم.

و اما بگم از دکتر رفتنمون.گفته بودم 23 مهر نوبت دکتر دارم.رفتم دکتر و همه چیز خوب بود پروتئین ادرارم بازم بالا بود اما دکتر گفت مشکلی نداره و چون فشارم خوبه خطرناک نیست.بعدش گفتم تاریخ زایمان رو توی آبان بزنه اما نزد گفت بزار بچه کاملا برسه توی آذر سوم یا چهارم.

منم حرفی نزدم. ولی وقتی اومدم بیرون حقیقتش توی ذوقم خورد گفت آبان همدیگه رو ملاقات میکنیم و باهم میریم سر قرار.اما.....

از مطب اومدیم بیرون باباجون اومد دنبالمون گفت چی شد گفتم همه چیز خوب بود و تاریخ زایمان رو آذر زد.باباجون خیلی خیلی استرس داشت به خاطر بالا بودن پروتئین ادرار و استراحت هایی که داشتم.وقتی گفتم خیلی خوشحال شد خیلی زیاد.

منم دلتنگت شده بودم میخواستم بزنم زیر گریه. ولی راضیم به رضای خدا ایشالله صحیح و سالم باشی عزیزم.من که این همه صبر کردم این یک ماه هم روش.من تو رو از خدا سالم میخوام گل کوچولوی مامان.

+++++

امروز هم فندقی مامان 34 هفته و 2 روز داره

پسندها (3)

نظرات (6)

مامان مهدیس (ملیحه)
26 مهر 93 9:04
سلام سارا جان ایشاا... زندگیت همیشه وفق مرادت باشه بابا دل ما هم آب شد پس کی نینی میاااااااااااااااااااد یادت نره عکسهای نینی رو بزاری واسمون
مامان سارا
پاسخ
سلام عزیزم والا خودمم چشم به راهم. چشم به دنیا بیاد حتما میزارم گلم
هنرهای دست ساز چیکچی
26 مهر 93 10:23
انشاله سالم و سلامت میاد سر قرار
مامان سارا
پاسخ
ایشالله
فاطمه ع
26 مهر 93 15:17
سلام سارا جان خدارو شکر که خوشگل خاله خوبه ان شاا.. سلامت بیاد بغلت دیروزودش اشکالی نداره وااااااایی خوشبحالت گلم دیگه آخرای راهی من از الان خسته شدم و هی میگم خدا کنه زود بگذره و نی نی بیاد خدا همسریت رو هم برات حفظ کنه
مامان سارا
پاسخ
سلام عزیزم چشم روی هم بزاری زود میگذره گلم.فقط ماه های آخر که کاملا بچه رو حسش میکنی بیقراریت بیشتر میشه.حسش میکنی دستشو سرشو پاهاشو فقط نمیتونی ببینیش.و باید صبر کنی ایشالله تو هم نی نی تو سالم بغل کنی گلم
خاطره
26 مهر 93 16:14
انشالله به سلامتی عزیزم.. فینگیلیت تپل مپل شه که بهتره
مامان سارا
پاسخ
مرسی عزیزم اره دیگه باید صبر کنم
مامان حديث
26 مهر 93 17:30
سلام سارا جونم سعي كن زياد غصه نخوريااااااابرا ني ني مون وب نيس براخودتم برا بعد زايمانت خدا رو شكر كه حال هر دو تون خوبه آره عزيزم زياد عجله نكن بالاخره مياد خوب راستي يه چيزي .... من اولاي بارداريم خودم فك مي كردم يه ماهه است نينيم رفتيم سونو گفت 18 روزه گفتن از ني ني قهركرده بودم الان به اون روزاي خودم مي خندم
مامان سارا
پاسخ
سلام عزیزم نه دیگه منتظرش میمونم این یک ماه رو هم. چه بامزه از نی نی قهر کرده بودی
مامانِ نی نی
27 مهر 93 12:06
سلام سارا جون. خوبی؟ نی نی جون خوبه؟انشالا باباجون نی نی زودی برمیگرده پیشت
مامان سارا
پاسخ
سلام عزیزم.من و نی نی هر دومون خوبیم گلم ایشالله