اولین ماموریت بابا جون و دکتر رفتن مامان
سلام عزیزم صبحت بخیر
امروز باباجون اولین ماموریت کاریش رو رفت مشهد.ساعت 6:30 دقیقه صبح بیدار شد و رفت.
من هم چون به بابایی وابستم و تا حالا از من جدا نشده بود دیشب خیلی گریه کردم.بابا جون ناراحت شد گفت گریه میکنی منم ناراحت میشم وقتی برم خیالم راحت نیست.
منم اشکامو پاک کردم تا بابایی غصه نخوره. بعدش گفت بریم بیرون حال و هوات عوض بشه.گفتم دل و دماغشو ندارم اما باباجون اصرار داشت که بریم.
وقتی سوار ماشین شدیم ماشین رو از پارکینگ آوردیم بیرون شروع کرد به بارون اومدن.خیلی ذوق کردم و به وجد اومدم و ریلکس شدم. به بابا جون گفتم آخ جووووووووووون بارون من بارون رو خیلی دوست دارم.بابا جون گفت: خب معلومه دخملمونه.
وقتی بارون میاد من و باباجون یاد تو می افتیم عزیزم.
بعدش باباجون گفت بریم ساندویچ میکر بخریم گفتم بریم.آخه ساندویچ میکرمون رو بنده ترکوندمش.و درست نشد.ناراحت شدم.کادوی خونم بود خیلی دوستش داشتم .بابا جون که دیده بود اخم های من رفته تو هم بهم گفت اینکه ناراحتی نداره عزیزم قول میدم واست بخرم.
تا اینکه باباجون دیشب گرفت و خواست حال و هوای من عوض بشه و خوشحال بشم.طفلی باباجون که این روزا باید پول ذخیره کنه واسه خوشحالی من این کارو کرد. دستش درد نکنه.
عزیز جون و آقا جون هم که رفتن. بابا جون سه شنبه میاد. و از امروز من هستم تو عزیزم.
و اما بگم از دکتر رفتنمون.گفته بودم 23 مهر نوبت دکتر دارم.رفتم دکتر و همه چیز خوب بود پروتئین ادرارم بازم بالا بود اما دکتر گفت مشکلی نداره و چون فشارم خوبه خطرناک نیست.بعدش گفتم تاریخ زایمان رو توی آبان بزنه اما نزد گفت بزار بچه کاملا برسه توی آذر سوم یا چهارم.
منم حرفی نزدم. ولی وقتی اومدم بیرون حقیقتش توی ذوقم خورد گفت آبان همدیگه رو ملاقات میکنیم و باهم میریم سر قرار.اما.....
از مطب اومدیم بیرون باباجون اومد دنبالمون گفت چی شد گفتم همه چیز خوب بود و تاریخ زایمان رو آذر زد.باباجون خیلی خیلی استرس داشت به خاطر بالا بودن پروتئین ادرار و استراحت هایی که داشتم.وقتی گفتم خیلی خوشحال شد خیلی زیاد.
منم دلتنگت شده بودم میخواستم بزنم زیر گریه. ولی راضیم به رضای خدا ایشالله صحیح و سالم باشی عزیزم.من که این همه صبر کردم این یک ماه هم روش.من تو رو از خدا سالم میخوام گل کوچولوی مامان.
+++++
امروز هم فندقی مامان 34 هفته و 2 روز داره