فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

سارا و کوچولوش

بدون عنوان

1393/8/7 12:45
نویسنده : مامان سارا
234 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

این روزها احساس میکنم اینقدر بزرگ شدی که توی شکمم دیگه جات نیست.انگاری که دست و پات داره از شکمم میزنه بیرون.

شبها موقع خوابیدن وقتی میخوام بلند شم که بشینم و روی دنده دیگه بخوابم انگاری وزنه بهم آویزونه و لگنم درد میگیره.

سرما خوردگیم که همچنان هست و همچنان شلغم،لیمو شیرین،خرمالو،شیر،و سوپ میخورم و ادامه داره.

دیشب پدر و مامان مریم اینا اینجا بودن(مامان و بابای بابا محسن) بنده خدا پدر مامان مریم بهش گفته بود سارا سرما خورده اومده کلی میوه خریده بود و واسمون آورده بود . قبلش هم به باباجون زنگ زده بودم گفته میوه بخر مامان مریم اینا امشب میان خونمون باباجون هم میوه خریده بود.تا یکی دو ماهی فکر کنم از خرید میوه راحتیم.چون هم پدر اینا خریدن هم باباجون.

مامان مریم دیشب یه شال بهم داد شال مشکی.گفت اون موقع ها که زن محسن نشده بودی کربلا بودیم اینو به نیت عروسم خریدم که هدیه کرد بهم دستشون درد نکنه.اتفاقا شال مشکی هم نداشتم و میخواستم بخرم.

دیشب بعد از اینکه مامان مریم اینا رفتن باباجون رفت هیئت و طرفهای ساعت 12 شب اومد خونه واسمون غذای هیئت آورده بود وقتی اومد من داشتم لاتاری ثبت نام میکردم.که بابا جون غذا رو روی میز چید و گفت برم شام بخورم گفتم شما بخور تا من بیام باباجون ناراحت شد گفت: من اگر میخواستم تنها بخورم که هیئت خورده بودم خانومم. لب تاپ رو روشن گذاشتم و رفتم سر میز شامشون قیمه بود. با هم شام خوردیم و یکی از غذاها رو بابا گذاشت کنار گفت بزار ناهار فردات.

بعد از شام باباجون رفت دوش بگیره منم رفتم ادامه ثبت نام رو تموم کنم که هم خودمو ثبت نام کردم هم باباجون رو.

و بعدش هم که ساعت نزدیک یک شده بود که خوابیدیم.

امروز هم باید جواب آزمایشم رو بگیرم و نوبت دکتر داریم.کم کم داریم به قرارمون نزدیک میشیمااااا.

من که یه کم استرس دارم تو چی فندق جونم آماده ای؟

الهی مامان فدات بشه.باباجون که عاشق دخمریشه میدونم که دنیا رو به پات میریزه. منم واست هیچ چیزی کم نمیزارم گل کوچولوی مهربونم.

تازه واسه خانواده باباجون اینا اولین نوه ای و اونا خیلی خوشحالن و ذوق دارن. و منم خوشحالم دیگه که عزیزی واسه همه.

 

پسندها (3)

نظرات (0)