فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه سن داره

سارا و کوچولوش

ویروس کرونا و قرنطینه

سلام دخترکم این روزها داریم روزهای خونه نشینی و قرنطینگی رو سپری میکنیم.ویروسی که از چین اومد و همچنان درگیرش هستیم . ویروسی که چقدر کشته داده و نه تنها ایران کل دنیا رو داره درگیر میکنه و برای مقابله با این ویروس باید هیچ جا نرفت و خونه نشست. و دستهامون رو مرتب بشوریم و محیط رو ضدعفونی کنیم.مدارس و دانشگاه ها هم تعطیل شدن و معلوم نیستی این تعطیلی تا کی طول بکشه.هر سال عید این موقع ها کوچه خیابونها شلوغ بود بساط هفت سین به راه بود و کلی توی خیابونها خرید میکردیم باغ گل میرفتیم ولی امسال حتی ماهی عید نخردیم چون میگن مریضن. حتی سبزه هم نخریدم چون میگفتم معلوم نیست کسی که میفروشه کسی که کاشته مریض بوده یا نبوده. من حتی کیک و شکلات و نون ب...
27 اسفند 1398

عکسهای تولد پنج سالگی

عکسهای تولد پنج سالگی.که دو تا تولد گرفتیم مدرسه و خونه مامان جون.که کیکهای هر دو تا تولد رو خاله جون درست کرد.بریم با هم ببینیم   اینها عکسهای مدرسه بود البته عکس زیاده ولی چند تا انتخابی میگذارم.بریم عکسهای خونه مامان جون ببینیم   ...
6 آذر 1398

..

سلام دخترکم. الان که این پست رو میزارم داری کارتون والیکازام میبینی و هر از گاهی میای توی اتاق پیش من و میری.من امروز کلاس زبان داشتم صبح زودتر بیدار شدم شیر قهوه خوردم که شارژ باشم .ویس ریکوردم رو گذاشتم توی شارژ که شارژ بشه.شربت سرماخوردگی شما رو هم دادم بعد دوباره خوابیدی.شانس من تیچر پیام داد که امروز نمیتونه بیاد و حالش خوب نیست.امروز ناهارمون هم اماده بود دیروز درست کردم واسه امروز.چون کلاسم 11 تا دو و نیم بود.این ترم رو 24 واحد برداشتم و کلاس زبان هم گرفتم که فشرده بخونم و بتونم امتحان آیلتس بدم. عمه مژده اینا تاریخ 20 شهریور رفتن کانادا.ساعت 2 شب رفتیم فرودگاه ساعت 4 صبح از فرودگاه اومدیم سمت خونه تا رسیدیم شد ساعت 6 صبح.فردا ش...
23 شهريور 1398

تغییر ناگهانی

سلام دخترک قشنگم این روزها خیلی شیطون شدی یک دفعه عوض شدی.تقریبا نزدیک یک ماه هست عوض شدی.کلاسهای باله فرستادمت فرانسه انگلیسی مهدکودک که سرت شلوغ باشه و سرگرم باشی.وقتی یه چیزی میخوای بهش نرسی داد میزنی.اصلا دیگه به حرفهام گوش نمیدی همه اینها در عرض یک ماه اتفاق افتاد.از مدیر مهدتون بهاره جون پرسیدم گفت نگران نباش گذراست و جز مراحل رشد بچه هاست ولی من بازم قانع نشدم از یک روانشناس هم پرسیدم و گفت گذراست و یک ماه دیگه این نیست گفت چون شخصیتت داره شکل میگیره واسه همین یهو عوض شدی.دیشب اتاق خودت نخوابیدی هر چی صحبت کردم باهات نخوابیدی گفتی من دوست دارم خانوادگی بخوابیم منم گفتم باران اگر بری تنبیه میشی فردا نمیبرمت مهد گفتی اشکال نداره واسه...
26 فروردين 1398

مهد کودک

امروز ۱۵ اردیبهشت ۹۷ امروز صبح زود ساعت هفت و ربع از خواب بیدار شدی و گفتی مامان مهد دیرم نشه حواست به ساعت هست.ذوق داشتی برای رفتن لباسهاتو با ذوق پوشیدی و صبحانه خوردی و با هم رفتیم واست لقمه و موز و کیک برداشته بودم.وقتی رفتیم نگذاشتن من بمونم.اومدم خونه وقتی دیدم نیستی گریم گرفت.زنگ زدم به خانوم غلامی با گریه.خانوم غلامی میگفت چقدر لوسی بچه بزرگ میشه همینه.دخترم دلم واست تنگ شده.با اینکه مهدت سر کوچه ست.ولی تا حالا اینقدر ازت دور نبودم.نازنین مامان دوست دارم مراقب خودت باش.الان دارم درس میخونم ذهنمو جمع و جور کردم که بتونم درس بخونم.دعا میکنم موفق باشی تو همه زمینه ها عزیز دل مادر.میسپرمت دست خدا
15 ارديبهشت 1397

تولد کوروش

سلام دختر ناز و مهربونم  خوبی مامان؟امروز بیست فروردین تولد کوروش بود ساعت ۴ تا ۸ شب.خیلی سعی کردم که ظهر نخوابی موهاتو خرگوشی بستم به سلیقه خودت و کادو رو گذاشتیم تو جعبه کادویی که شکل خرس بود من هم آماده شدم و زنگ زده به مامان سارینا دوستت وعده گذاشتیم ساعت چهار و نیم.از اونجایی که ما زودتر آماده بودیم رفتیم موسسه طلائیه همونجایی که مهد میری اونجا نشستیم منتظر موندیم تا مامان سارینا زنگ بزنه.وقتی زنگ زد با هم به اونها ملحق شدیم با سارینا کلی ذوق کردین.وقتی رسیدیم کوروش خواب بود.کم کم بیدار شد.شما اولش با سارینا بازی کردی بعدش با کوروش.کوروش رو بوس میکردی بغل میکردی کوروش هم همینطور.بعد که بچه های دیگه هم اومدن همه با هم عکس گرفتین ...
20 فروردين 1397

کیک و تولد و شمع

امروز صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم ببرمت مهد پیش خاله نفیسه.خیلی سریع خواستم زودتر صبحانه ت رو بدم که دیر نشه صبحانه درخواست شیر و کیک داده بوده منتها شیر نداشتیم خواستم واست شیر با بیسکوییت بیارم.کلی اشک ریختی که نه من الا و بلا باید کیک بخورم خلاصه با کلی حرف راضی شدی که نون سوخاری با کره و عسل بخوری.وقتی خوردی رفتیم مهد بعد از مهد گفتی نریم خونه.با هم رفتیم قنادی کیک خریدیم تو راه برگشت گفتی شمع میخوام که گفتم بیا بریم خونه شمع تو خونه هست.یهو مرمر جون رو دیدیم که با ماشین بود از من خواستی بری پیش مرمرجون رفتی سوار ماشین شدی یه چند دقیقه ای پیش مرمرجون بودی و بعد خواستم بغلت کنم بیارمت پایین گریه کردی و دوباره با صحبت و وعده کیک و ...
11 شهريور 1396