فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

سارا و کوچولوش

تولد باباجون

سلام خانوم خوشکل مامان چطوری نمیدونم الان که داری این پست رو میخونی چند سالت شده.و به چه کاری مشغولی. دخترم امروز 10 اردیبهشت تولد باباجون هست. اومدم با هم به باباجون تولدشو تبریک بگیم باباجون تولدت مبارکککککک الهی صد ساله شی نه صد و بیست ساله شی نه صد و بیست سال کمه همیشه زنده باشیییییی ایشالله همیشه سایه ش بالا سرمون باشه دخترم امشب دو شبه ه شبها کنار من و بابا میخوابی نسبتا خوب میخوابی.آخه عادت به گهواره داشتی.الان دیگه گهواره واسه شما کوچیک شده و ماشالله قدت بلند شده و قد کشیدی و باید از گهواره جدات کنم. عزیزم پس فردا واکسن 6 ماهگیت رو باید بزنی و من طبق همیشه استرس دارم.و از پس فردا هم دیگه سوپت شروع میشه ...
10 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام دختر عزیزم سلام به دوستای نی نی وبلاگیمون سال نو مبارک باشه. ببخشید دخترم که دیر شد آخه ایام عید ما تهران نبودیم. عید امسال یعنی سال 94 باباجون خیلی دوست داشت تهران باشیم میگفت چون عید اول باران هست خونه خودمون باشیم منم دوست داشتم ویلای شمال باشیم. که باباجون راضی شد و قبول کرد. و سال تحویل شمال بودیم. شما هم خیلی دوست داشتی.هوای اونجا رو دوست داشتی وقتی میرفتیم بیرون لبخند رضایتبخشی میزدی.هوای ابری رو دوست داشتی. یک بار که از ویلا آوردمت بیرون هوا ابری و بارونی بود با هم قدم زدیم و توی بغلم خواب رفتی.خیلی اون لحظه رو دوست داشتم .من و تو توی اون هوای ابری بغل هم توی سکوت توی آرامش ... خیلی شیرین بود. مامان جون 3...
23 فروردين 1394

بدون عنوان

سلام ماه پیشونی من دقیقا نزدیک 5 روز هست که دوست داری کنارت باشم.از کنارت تکون میخورم میزنی زیر گریه و من اصلا به کارام نمیرسم. نزدیک یک ماه هست همش آب دهنت میریزه بیرون زبونت رو میکشی روی لثه هات و دستتو میخوری. اکثرا میگن شاید میخوای دندون در بیاری. این روزا همه از خوشکلیت تعریف میکنن. از فامیل تا غریبه ها.خیلی ماه شدی و بغل هر کسی میری غریبی نمیکنی و واسه همه میخندی.الان هم توی گهوارت خوابیدی و من توی سالن نشستم هم تابت میدم هم وبلاگت رو آپ میکنم. بابا جون هم رفته بانک. خاله مریم دلش واست تنگ شده بود و گفت عکسش رو با واتس آپ واسم بفرستین .به بابا جون گفتم و بابا فرستاد واسش. کلا دوست داری باهات بازی کنن و حرف بزنن.با زبو...
30 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام خانوم خوشکلم.ماه پیشونی من. وای عزیزم استرس واکسن 4 ماهگیتو دارم.دیروز از صبح که بیدار شدی اصلا آروم نمیشدی.خواب خرگوشی میرفتی.دوست داشتی همش کنارت باشم کم کم بیقرار شدی .دلت درد میکرد بهت شربت اهورا نی نی و گرایپ میکسچر دادم اما بازم بیقرار بودی تا اینکه من و بابایی کمکت کردیم پی پی کردی و راحت شدی و شب راااااحت خوابیدی. تقصیر خودم بود ببخشید دخترم.آخه باید شیر و آبمیوه میخوردم که نخورده بودم . پنجشنبه ای با همکار بابا محسن رفتیم بیرون.رفته  بودیم پاساژ با خانومش و دختر کوچولوش دیانا.من و خانوم عمو مجید رفتیم مغازه ای که لباس زیر داشت بابا و عمو بیرون بودن و من شما رو دادم بغل بابا.بابا اینا نشستن روی صندلی و وقتی ما خرید...
12 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام باران عزیزم شبت بخیر دختر خوش خنده ی من. وقتی باهات حرف میزنم خیلی دوست داری شروع میکنی به صحبت کردن و میخندی منم که دلم غش میره.دلم نمیاد نگاهم رو از نگاهت بگیرم که برم به کارام برسم. امروز کلی باهم بازی کردیم.تو واسه مامان ناز میکردی و میخندیدی منم دلم غش میرفت. خیلی خوشحالم که واسه هر دو طرف یعنی هم از طرف بابایی هم مامانی عزیز شدی.نمیدونی واست چیکار میکنن.خدا رو شکر. دیشب با بابا رفتیم شهروند اونجا هر کسی از کنارمون رد میشد نگات میکردن و ذوق میکردن .یه دختر پسری رد شدن دختره به پسره گفت این دختره رو نگاه کن چه نازه.بعد نگاه من کردن و لبخند رد و بدل کردیم. امروز بابا که از سر کار اومده بود خونه قطره شیر افزا واسه من و قطر...
4 بهمن 1393

بالاخره پی پی کردی :)

سلام عزیزم امروز صبح که از خواب بیدار شدم وقتی نگات کردم همش قربون صدقت میرفتم.خیلی ناز خوابیده بودی و من فقط نگات میکردمو لذت میبردم. گفته بودم که پی پی نمیکنی.اما بالاخره درست شدی و من خیلی خوشحال شدم.احساس کردم واسه تغذیه خودم بود. چون توی4 روز اخیر فقط مایعات خوردم.آبمیوه.شیر.آویشن با عسل.چایی همه اینها رو هر روز میخوردم و بعدش انگار به شما ساخت و شما پی پی کردی.خب خدا رو شکر. دو شب پیش رفتم کاموا خریدم که بافتنی کنم.آخه زمانی که روی پام خوابیدی یا توی بغلم خوابیدی حوصلم سر میرفت.گفتم بیام کاموا بگیرم بافتنی کنم.دارم واسه تختخوابمون رانر و کوسن میبافم. راستی امروز تولد مامان مریم(مامان بابا جون) هست.بیا با همدیگه به مامان ...
1 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام دخترم الان که میخوام این پست رو بزارم داری بغل مامان شیر میخوری.باباجون هم نیست رفته عروسی دوستش محمد صفری.من و شما فقط خونه ایم. دیشب من و بابا خیلی خوشحال شدیم چون بالاخره شما پی پی کردی.چند وقتی بود که پی پی نمیکردی و من و بابا خیلی نگران بودیم.همه میگفتن طبیعیه اما من نگران بودم و هر بار که عوضت میکردم منتظر بودم ببینم پی پی میکنی یا نه تا 4 روز پیش من و بابا کمکمت میکردیم. بعدش گفتن طبیعیه بزار خودش پی پی کنه کمکش  نکنین تا اینکه دیشب ساعت های 12 شب که خواستم پوشکتو عوض کنم یک عالمه پی پی کردی سه دفعه پشت سر هم.خب من و بابا خوشحال شدیم و از نگرانی در اومدیم. قبلش هر کاری میکردم خاکشیر .آبجوش نبات تنهایی .آبجوش نبات...
26 دی 1393