فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

سارا و کوچولوش

فینگیلی و جینگیلی

در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند. اسم یکی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود. فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه بقیه مردم ده را اذیت میکردو هیچکس از دست او راضی نبود. اما برادرش که اسمش جینگیلی بود. پسر باادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک میکرد. یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های انجا شروع به بازی کردند. بازی الک و دولک، طناب بازی و توپ بازی. در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست. بچه ها از ترس فرار کردند و هر کس به سمتی دوید. ننه قلی از خانه بیرون امد. این طرف و ان طرف را نگاه کرد. اما کسی را ندید. ننه قلی به خانه برگشت و کنار حوض نشست. از ا...
11 خرداد 1393

بدون عنوان

سلام نی نی گلم دو روزه شروع کردم به بافتنی بافتن واسه شما . اولی رو با کیسه خواب شروع کردم. 2 روز پیش رفتم کاموا قلاب و مجله قلاب بافی گرفتم وبافتن قلاب بافی رو شروع کردم. واسه کیسه خواب کاموای شیری رنگ انتخاب کردم. کاموای لیمویی رنگ هم گرفتم اما هنوز تصمیم نگرفتم که باهاش چی واست ببافم. عمه مژده هم مامان بزرگ اینا دارن واسه نی نیش بافت میبافن . چون هر دوی شما بچه پاییز میشین. 11 خرداد نوبت دکتر دارم میخوام بگم سونوگرافی بنویسه ببینم نی نی گلم دختره یا پسر. دوست دارم گلم ...
8 خرداد 1393

اتل متل یه مورچه

اتل متل یه مورچه قدم می زد تو کوچه یهو یه کفش ولگرد پای اون و لگت کرد مور چه پا شکسته راه نمیره نشسته با برگی پا شو بسته نمیتون راه بره دونه هارو جمع کنه مور چه جونم تو ماهی عیب نداره سیاهی خوب بشه پات الاهی ...
5 خرداد 1393

قصه دختر نارنج ترنج

پادشاهى بى‌بچه، نذر کرد که اگر خدا بهش یک پسر بدهد او هم هر سال یک حوض عسل و روغن به فقیر فقرا بدهد. خدا هم پسرى به او داد. پادشاه هر سال یک حوض از عسل و روغن پر مى‌کرد مردم هم مى‌آمدند و ظرف‌هایشان را پر مى‌‌کردند. بیست سال گذشت. سال بیست پادشاه مثل هر سال نذرش را ادا کرد. در این موقع پیرزنى آمد و به پسر پادشاه گفت: ‘من عسل و روغن مى‌خواهم.’ پسر گفت: ‘ننه جان! تمام شد.’ پیرزن گفت: ‘حالا که این‌طور است الهى گیر دختر نارنج و ترنج بیفتی.’ پسر هم ندیده و نشناخته عاشق دختر نارنج و ترنج شده و به رسم آن زمان رفت توى اتاق هفت دربند (هفت اتاق که توى هم ساخته شده) و خو...
5 خرداد 1393

بدون عنوان

این روزا خیلی دلم گرفته .دلم واسه مامان بزرگ اینا تنگ شده.دوست دارم برم شیراز پیششون. اما منتظرم که بنایی خونه تموم بشه و تخت و کمدت هم برسه تا خیالم راحت بشه بعدش برم شیراز. امروز سی دی سونوگرافیتو دوباره توی کامپیوتر بابا محسن گذاشتم و دیدم همش قربون صدقت میرفتم. خیلی حس خوبی دارم.توی سی دی هم فیلم و هم عکس سونوگرافیت هست.نگهش میدارم که وقتی به دنیا اومدی و بزرگ شدی ببینیش خودت. خیلی دوست دارم عزیزم .به بابا محسن زنگ زدم گفتم که سی دی رو دیدم خیلی ذوق کرد .گفت منم شب میام میبینم. چقدر خوبه که تو رو دارم. دیشب بابا محسن میگفت کاش زود به دنیا بیاد.   ...
4 خرداد 1393

دویدم و دویدم

نی نی خوشگلم این شعر واسه زمان بچگی من بود.خیلی دوسش دارم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود   دویدم و دویدم سرکوهی رسیدم دوتا خاتون را دیدم یکیش به من آب داد یکیش به من نان داد نان را خودم خوردم آب را دادم به زمین زمین به من علف داد علف را دادم به بزی بزی به من پشگل داد پشگل را دادم به نانوا نانوا به من آتیش داد آتیش را دادم به زرگر زرگر به من قیچی داد قیچی را دادم به خیاط خیاط به من قبا داد قبا را دادم به ملّا ملّا به من کتاب داد کتاب را دادم به بابا بابام دوتا خرما داد یکی را خوردم تلخ بود یکی را خوردم شیرین بود رفتم بالا دوغ بود آمد...
4 خرداد 1393

خداوند

به مادرم گفتم :‌‌ “آخر این خدا کیست؟ که هم در خانه ی ما هست و هم نیست تو گفتی مهربان تر از خدا نیست دمی از بندگان خود جدا نیست چرا هرگز نمی آید به خوابم؟ چرا هرگز نمی گوید جوابم؟ نماز صبحگاهت را شنیدم تو را دیدم،خدایت را ندیدم.” به من آهسته مادر گفت:” فرزند! خدا را در دل خود جوی یک چند خدا در رنگ وبوی گل نهان است بهار و باغ و گل از او نشان است خدا در پاکی و نیکی است فرزند! بود در روشنایی ها خداوند.”
4 خرداد 1393

تست غربالگری

امروز 3 خرداد 93 نی نی گل مامان 12 هفته و 5 روز داره . و امروز اولین دوره تست غربالگری بود. اول رفتیم آزمایشگاه نیلو که آزمایش خون دادم . و بعد رفتیم مرکز سونوگرافی پارمیس برای سونوگرافی. میگفتن باید آب قند غلیظ بخورم که نی نی عکس العمل نشون بده و دست و پاشو باز کنه. الهی فدات بشم گنجشک مامان اولش توی سونو پشتت  رو دیدم بعد نیم رخ شدی بعدش انگشتت توی دهنت بود و اون یکی دستت رو میزدی به شکم مامان و بعدش انگشتت رو از دهنت در آوردی گذاشتی زیر چونت. وای که مامان فدات بشه .انقدر ذوق کردمممممممممممم که نگوووووووو. خیلی خوشحالم که هستی و خیلی خوشحالم که دارمت عشقم. راستی امروز دومین مجله نی نی پلاس رو هم خریدم. دیروز هم با بابا م...
3 خرداد 1393

شهر پریان

در دنیایی در اسمان در وسط رنگین کمان شهری به نام شهر پریا وجود داشت که همه ی پری ها در ان جا بال داشتند. بجز یکی. او زیبا ترین دختر این شهر بود. فقط او بود که در چشمانش رنگین کمان داشت. در ان زمان زنی وجود داشت که خیلی خود خواه بود. او می خواست با کنار هم گذاشتن این پری ها که هر کدام گردنبندی به رنگ رنگ های رنگین کمان داشتند یک رنگین کمان پریایی تشکیل دهد. در این صورت او ملکه ی شهر پریا می شد. به همین خاطر او هر روز یک پری را می دزدید. او همه ی رنگ های رنگین کمان را داشت بجز رنگ ابی. او به دستیارانش گفت که بروند و او را بیاورند وقتی دستیاران ان زن می خواستند او را بدزدند پری ای که بال نداشت در ان جا بود. پری ابی که می دانست الان ...
2 خرداد 1393