فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

سارا و کوچولوش

هفت ماهگیت مبارک عزیزم

سلام عزیزم امروز هفت ماهت تمام شد.هفت ماهگیت مبارک گلم دیشب از تجربیات مامانها استفاده کردم و برای اینکه راحت بخوابی همه کار کردم.ساعت ده شب بهت سوپ دادم که شکمت سیر باشه پستونکت هم که گذاشته بودم توی یخچال گذاشتم توی دهنت و دیدم که راحت خوابیدی.حدس زدم که باید واسه دندونات باشه. دیروز خیلی بیقراری کردی و بیشتر همش بغل بودی و نمیتونستی بخوابی.خیلی ناراحت بودم خیلی دلم میسوخت.کاش زودتر دندونات در بیاد دخترم.خیلی ناراحتم از اینکه داری اذیت میشی.دیشب رو خدا رو شکر بد نخوابیدی.نسبت به شبهای دیگه ت خیلی بهتر خوابیدی عزیزم. فعلا پستونک و دندونیتو میزارم تو یخچال و بهت میدم تا آروم بشی. گرمایی هم هستی.گوشاتو میکشی صورتتو میمالی موها...
12 خرداد 1394

بدون عنوان

سلام دخترکم چطوری عزیز مامان الان نزدیک دو هفته هست که شما توی اتاقت میخوابی و من هم پایین تختت میخوابم . خیلی بهتر شدی نسبت به روزهای اولت. روزهای اول که توی تخت خوابیدی میترسیدی و احساس امنیت نمیکردی.اما الان خیلی بهتر شدی.دیشب گفتم اگر خوب خوابیدی دیگه بیام توی اتاق خواب خودمون بخوابم. اولش پایین تختت گفتم میخوابم که اگه خوب خوابیدی اسباب کشی کنم به اتاق خودمون. خوابیدی و یک ساعت بعدش با جیغ بیدار شدی.اولین بار بود اینجور شدی من خواب بودم و از جیغ تو وحشت کردم.سریع بلند شدم و تو رو بغل کردم محکم چسبوندمت به خودم و بوست کردم و بهت گفتم نترس مامانی من هستم.همینجور تا چند لحظه بغض کردی و ترسیده بودی دلم ریش شد.دست و پامو یهویی گم کردم....
11 خرداد 1394

بدون عنوان

  بزرگترین اکتشاف برای من این بود که فهمیدم فرزندم مهمانی در خانه ام هست و روزی از کنارم می رود.   روزها با سرعت عجیبی میگذرد و او به زودی از من جدا میشود...   به خودم گفتم: کدام مهمتر است؟ نظم خانه یا اینکه فرزندم به خوبی از من یاد کند؟    کدام مهمتر است.خانه یا اخلاق و روحیه و حسن تربیت فرزندم؟   چون دانستم که او مهمان خانه من است.    این باعث شد اولویتم را تغییر دهم،    بعد از این مهمترین چیز نزد من آرامش خاطر من و اوست....   شروع کردم به پیاده کردن نقشه ام، و طبعا مجموعه کمی از قوانین مهم را انتخاب کردم و خود را ملزم به اجرای آنها دانستم و مابقی چیزها را...
5 خرداد 1394

دکتر رفتن

سلام دخترم یادت هست گفتم شکمت یبس شده؟ دیروز دیگه شده بود روز چهارم.زنگ زدم به باباجون که ببینم اگر وقتشو داره بریم دکتر.بابا دندون پزشکی بود با اینکه دندونش درد میکرد نه نگفت و گفت زنگ بزن نوبت بگیر.زنگ زدم مطب دکتر و واسه ساعت 7 شب نوبت داد. منم نیم ساعت وقت داشتم توی این نیم ساعت شما رو آماده کردم داشتم خودم آماده میشدم که بابا از در اومد تو گفت سارا جان هنوز آماده نشدی ساعت هفت شدااا. منم سریع آماده شدم و رفتیم.مطب دکتر شلوغ بود وقتی رفتیم گرم بود و شما گرمت شده بود و کلافه شدی و من مجبور شدم بغلت کنم و راه برم. هر کس از در مطب میومد تو چشمش به تو بود. کلا توی چشم بودی. دیگه تو مطب حوصله ت سر رفته بود و شروع کردی به آوا...
3 خرداد 1394

تعطیلات و مسافرت شمال

سلام عزیزم خوبی حسابی توی تعطیلات بهت خوش گذشتاااا گفته بودم قراره توی تعطیلات بریم مسافرت خوش گذرونی. چهارشنبه 23 اردیبهشت ساعت 9:30 دقیقه حرکت کردیم به سمت شمال.مقصدمون شاندرمن بود.ویلای عمو امیر اینا دوست بابا محسن. توی ماشین شما خواب بودی.هوای اونجا عاااالی بود سرد و بارونی و ما مجبور شدیم بخاری ها رو روشن کنیم کلا شما اینجور آب و هوایی رو دوست داری مثل خودمی. وقتی رسیدیم شاندرمن همگی از خستگی خوابیدیم.صبح که بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه رفتیم آبشار.و بعد رفتیم تالش سورتمه سواری.خیلی خوش گذشت.اما شما نتونستی سوار سورتمه بشی و نمیگذاشتن.شما دادیم دست عمو امیر اینا و باباجون رفتیم سورتمه سواری.خیلی خوش گذشت . هوا سرد...
28 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام گل کوچولوی مامان چطوری؟ همه چیز وفق مراده؟ایشالله که هست الان شما توی گهواره توی سالن خوابیدی و باباجون کنارته و منم اومدم اتاق خواب تا وبلاگت رو آپ کنم نزدیکه پنج روزه که پاهاتو کشف کردی و میخوری. و منم شکار لحظه ها میکنم و ازت میگیرم. روزها واسه اینکه به کارام برسم میزارمت توی روروءک تا بتونم به کارام برسم. بیشتر دوست داری بخوابی تایم بیدار موندنت خیلی کمه. شبها ساعت 10:30 شب که میشه دیگه باید جات رو آماده کنم همه چیز رو آماده کنم و بریم واسه خواب. وقتی میخوابی باید سکوت باشه مگر اینکه همون اول توی شلوغ بخوابی.شلوغی زیاد که اصلا نمیخوابی انقدر نا آرومی میکنی تا سرجات خودت بخوابی. شبها هم باید ساکت باشه و چراغها خاموش با...
21 ارديبهشت 1394

پایان واکسن شش ماهگی

سلام عزیز دلم بالاخره امروز ساعت 9:10 دقیقه شما واکسن شش ماهگیتو زدی. دیگه خیالم راحت شد. من طاقت نداشتم ببینم واکسن زدنتو به خاطر همین تو رو دادم بغل باباجون که بردت اتاق واکسن .یه کوچولو گریه کردی.فقط ببخشید دخترم که از خواب بیدارت کردیم بردیمت. واکسنت رو زدیم باباجون ما رو رسوند خونه و رفت سر کار و شما هم شیر خوردی و الان مثل فرشته ها خوابیدی. قبل از واکسنت بهت استامینافن دادم که اذیت نشی گلم. واکسن بعدی دیگه رفت واسه یک سالگی خب دخترم شما بیدار شدی و بغل منی و چشماتو خیره کردی به لب تاب.یعنی میفهمی آیا؟ هر از گاهی پاهات یه کوچولو درد میکنه و تکونش نمیدی.اگر مثل قبلنت باشی ظرف 48 ساعته باید خوب بشی.انشالله خب عز...
14 ارديبهشت 1394