فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

سارا و کوچولوش

دکتر رفتن

سلام دخترم یادت هست گفتم شکمت یبس شده؟ دیروز دیگه شده بود روز چهارم.زنگ زدم به باباجون که ببینم اگر وقتشو داره بریم دکتر.بابا دندون پزشکی بود با اینکه دندونش درد میکرد نه نگفت و گفت زنگ بزن نوبت بگیر.زنگ زدم مطب دکتر و واسه ساعت 7 شب نوبت داد. منم نیم ساعت وقت داشتم توی این نیم ساعت شما رو آماده کردم داشتم خودم آماده میشدم که بابا از در اومد تو گفت سارا جان هنوز آماده نشدی ساعت هفت شدااا. منم سریع آماده شدم و رفتیم.مطب دکتر شلوغ بود وقتی رفتیم گرم بود و شما گرمت شده بود و کلافه شدی و من مجبور شدم بغلت کنم و راه برم. هر کس از در مطب میومد تو چشمش به تو بود. کلا توی چشم بودی. دیگه تو مطب حوصله ت سر رفته بود و شروع کردی به آوا...
3 خرداد 1394

تعطیلات و مسافرت شمال

سلام عزیزم خوبی حسابی توی تعطیلات بهت خوش گذشتاااا گفته بودم قراره توی تعطیلات بریم مسافرت خوش گذرونی. چهارشنبه 23 اردیبهشت ساعت 9:30 دقیقه حرکت کردیم به سمت شمال.مقصدمون شاندرمن بود.ویلای عمو امیر اینا دوست بابا محسن. توی ماشین شما خواب بودی.هوای اونجا عاااالی بود سرد و بارونی و ما مجبور شدیم بخاری ها رو روشن کنیم کلا شما اینجور آب و هوایی رو دوست داری مثل خودمی. وقتی رسیدیم شاندرمن همگی از خستگی خوابیدیم.صبح که بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه رفتیم آبشار.و بعد رفتیم تالش سورتمه سواری.خیلی خوش گذشت.اما شما نتونستی سوار سورتمه بشی و نمیگذاشتن.شما دادیم دست عمو امیر اینا و باباجون رفتیم سورتمه سواری.خیلی خوش گذشت . هوا سرد...
28 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام گل کوچولوی مامان چطوری؟ همه چیز وفق مراده؟ایشالله که هست الان شما توی گهواره توی سالن خوابیدی و باباجون کنارته و منم اومدم اتاق خواب تا وبلاگت رو آپ کنم نزدیکه پنج روزه که پاهاتو کشف کردی و میخوری. و منم شکار لحظه ها میکنم و ازت میگیرم. روزها واسه اینکه به کارام برسم میزارمت توی روروءک تا بتونم به کارام برسم. بیشتر دوست داری بخوابی تایم بیدار موندنت خیلی کمه. شبها ساعت 10:30 شب که میشه دیگه باید جات رو آماده کنم همه چیز رو آماده کنم و بریم واسه خواب. وقتی میخوابی باید سکوت باشه مگر اینکه همون اول توی شلوغ بخوابی.شلوغی زیاد که اصلا نمیخوابی انقدر نا آرومی میکنی تا سرجات خودت بخوابی. شبها هم باید ساکت باشه و چراغها خاموش با...
21 ارديبهشت 1394

پایان واکسن شش ماهگی

سلام عزیز دلم بالاخره امروز ساعت 9:10 دقیقه شما واکسن شش ماهگیتو زدی. دیگه خیالم راحت شد. من طاقت نداشتم ببینم واکسن زدنتو به خاطر همین تو رو دادم بغل باباجون که بردت اتاق واکسن .یه کوچولو گریه کردی.فقط ببخشید دخترم که از خواب بیدارت کردیم بردیمت. واکسنت رو زدیم باباجون ما رو رسوند خونه و رفت سر کار و شما هم شیر خوردی و الان مثل فرشته ها خوابیدی. قبل از واکسنت بهت استامینافن دادم که اذیت نشی گلم. واکسن بعدی دیگه رفت واسه یک سالگی خب دخترم شما بیدار شدی و بغل منی و چشماتو خیره کردی به لب تاب.یعنی میفهمی آیا؟ هر از گاهی پاهات یه کوچولو درد میکنه و تکونش نمیدی.اگر مثل قبلنت باشی ظرف 48 ساعته باید خوب بشی.انشالله خب عز...
14 ارديبهشت 1394

خداحافظ شش ماهگی

دختر نازم باران جونم سلام دیروز که هم روز چدیر بود هم روز معلم (یعنی 12اردیبهشت) شش ماهگی شما هم تموم شد. واسه من خیلی زود گذشت.راست میگن که بچه سی سالش هم که بشه واسه پدر و مادر همون بچه کوچولو هست.الان واسه همون باران کوچولویی هستی که تاازه دنیا اومده دیروز قرار بود ناهار بریم خونه خاله جون اینا(خاله باباجون) و تولد باباجون و عمو حامد(شوهر عمه جون ) رو توی یه روز بگیریم.من زودتر بلند شدم که سوپ شما رو آماده کنم ناهار شما رو بدم و بریم. بعد خواستم برم حمام به بابا سپردم که من میرم حمام حواست به غذاای باران باشه. از حمام اومدم بیرون دیدم هیییییییچی دیگه سوپ دخترم ته دیگ شد بابا حواسش به شما بوده یادش رفت گاز رو خاموش کنه و سوپ م...
13 ارديبهشت 1394

تولد باباجون

سلام خانوم خوشکل مامان چطوری نمیدونم الان که داری این پست رو میخونی چند سالت شده.و به چه کاری مشغولی. دخترم امروز 10 اردیبهشت تولد باباجون هست. اومدم با هم به باباجون تولدشو تبریک بگیم باباجون تولدت مبارکککککک الهی صد ساله شی نه صد و بیست ساله شی نه صد و بیست سال کمه همیشه زنده باشیییییی ایشالله همیشه سایه ش بالا سرمون باشه دخترم امشب دو شبه ه شبها کنار من و بابا میخوابی نسبتا خوب میخوابی.آخه عادت به گهواره داشتی.الان دیگه گهواره واسه شما کوچیک شده و ماشالله قدت بلند شده و قد کشیدی و باید از گهواره جدات کنم. عزیزم پس فردا واکسن 6 ماهگیت رو باید بزنی و من طبق همیشه استرس دارم.و از پس فردا هم دیگه سوپت شروع میشه ...
10 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام دختر عزیزم سلام به دوستای نی نی وبلاگیمون سال نو مبارک باشه. ببخشید دخترم که دیر شد آخه ایام عید ما تهران نبودیم. عید امسال یعنی سال 94 باباجون خیلی دوست داشت تهران باشیم میگفت چون عید اول باران هست خونه خودمون باشیم منم دوست داشتم ویلای شمال باشیم. که باباجون راضی شد و قبول کرد. و سال تحویل شمال بودیم. شما هم خیلی دوست داشتی.هوای اونجا رو دوست داشتی وقتی میرفتیم بیرون لبخند رضایتبخشی میزدی.هوای ابری رو دوست داشتی. یک بار که از ویلا آوردمت بیرون هوا ابری و بارونی بود با هم قدم زدیم و توی بغلم خواب رفتی.خیلی اون لحظه رو دوست داشتم .من و تو توی اون هوای ابری بغل هم توی سکوت توی آرامش ... خیلی شیرین بود. مامان جون 3...
23 فروردين 1394

بدون عنوان

سلام ماه پیشونی من دقیقا نزدیک 5 روز هست که دوست داری کنارت باشم.از کنارت تکون میخورم میزنی زیر گریه و من اصلا به کارام نمیرسم. نزدیک یک ماه هست همش آب دهنت میریزه بیرون زبونت رو میکشی روی لثه هات و دستتو میخوری. اکثرا میگن شاید میخوای دندون در بیاری. این روزا همه از خوشکلیت تعریف میکنن. از فامیل تا غریبه ها.خیلی ماه شدی و بغل هر کسی میری غریبی نمیکنی و واسه همه میخندی.الان هم توی گهوارت خوابیدی و من توی سالن نشستم هم تابت میدم هم وبلاگت رو آپ میکنم. بابا جون هم رفته بانک. خاله مریم دلش واست تنگ شده بود و گفت عکسش رو با واتس آپ واسم بفرستین .به بابا جون گفتم و بابا فرستاد واسش. کلا دوست داری باهات بازی کنن و حرف بزنن.با زبو...
30 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام خانوم خوشکلم.ماه پیشونی من. وای عزیزم استرس واکسن 4 ماهگیتو دارم.دیروز از صبح که بیدار شدی اصلا آروم نمیشدی.خواب خرگوشی میرفتی.دوست داشتی همش کنارت باشم کم کم بیقرار شدی .دلت درد میکرد بهت شربت اهورا نی نی و گرایپ میکسچر دادم اما بازم بیقرار بودی تا اینکه من و بابایی کمکت کردیم پی پی کردی و راحت شدی و شب راااااحت خوابیدی. تقصیر خودم بود ببخشید دخترم.آخه باید شیر و آبمیوه میخوردم که نخورده بودم . پنجشنبه ای با همکار بابا محسن رفتیم بیرون.رفته  بودیم پاساژ با خانومش و دختر کوچولوش دیانا.من و خانوم عمو مجید رفتیم مغازه ای که لباس زیر داشت بابا و عمو بیرون بودن و من شما رو دادم بغل بابا.بابا اینا نشستن روی صندلی و وقتی ما خرید...
12 بهمن 1393