فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

سارا و کوچولوش

سرماخوردگی مامان

سلام دختر کوچولوی عزیزم ببخشید عزیزم که به خاطر سرما خوردگی من اذیت میشی. باباجون سرما خورده بود من هم از باباجون گرفتم.دیشب باباجون گفت: بریم دور بزنیم تو خیابونا من:وای محسن اصلا حالم خوب نیست .دارو که نمیتونم بخورم مجبورم شیر و تخم آب پز و این چیزا بخورم تا خوب بشم باباجون:عزیزم پا شو بریم بیرون یه بادی بهت بخوره تو خونه آدم حالش گرفته میشه.پاشو عزیزم یه ذره فکر کردم دیدم اگر نرم باباجون از دستم شاید ناراحت بشه بلند شدم یه آرایش ملایم از بی حوصلگی کردم و با بابایی رفتیم خیابون گردی .توی ماشین سردم شده بود ،دست چپم خوابش برد،،و یکبارش هم شما تکون خوردی منم یهو دردم گرفت.یه دفعه بلند گفتم آآآآآآخ باباجون ترسید گفت :سارا...
5 آبان 1393

بدون عنوان

دخترم.بارانم. دلم واست تنگ شده.خیلی زیاد. امروز صبح دلم واسه تکونات تنگ شده بود.اما انگاری خواب بودی.بلند شدم بیسکوییت با چایی خوردم و بیدار شدی و شروع کردی به بازی کردن. بارانم یه ذره استرس دارم.دست خودم نیست .الهی مامان قربونت بره. چند هفته دیگه میای پیش من و باباجون.همه سعی و تلاشمو میکنم که هیچی کم نداشته باشی گلم.  
4 آبان 1393

بدون عنوان

سلام عزیزم. از این روزها بخوام بگم خدا رو شکر همه چیز خوب و عالی هست فقط کار کردن واسم خیلی سخت شده.روی زمین وقتی میشینم بلند شدنم سخته یا وقتی غذا میخورم حتما باید پشت میز باشم.جمام رفتنم که سخت و سخت تر شده. دیگه کم کم داریم یه قرار ملاقاتمون نزدیک میشیم. اگر همه چیز همینجور خوب پیش بره ایشالله بنا به گفته دکتر آذر میای پیشمون. امسال اربعین که خانواده باباجون اینا نذری دارن و غذا میدن شما هم هستی گلم.الهییییییییییی مامان فدات بشه.امسال اربعینمون سه نفریه. باباجون از مشهد واست لباس سقایی آورده دیشب هم باباجون لباساتو اتو کرد و تاشون کرد و داد به من تا بزارم توی کمدت. لباسهای دیگه واست آورده گلم.یه بلوز شورت،5 تا زیرپوش دکمه د...
3 آبان 1393

فروشگاه مامان سارا

سلاااااااااااااااااام امروز بالاخره چیزی که توی ذهنم بود رو راه انداختم فروشگاه اینترنتی که امروز افتتاحش کردم. قرار هست خییییییلیییییییی چیزهای خوشکل دیگه توش بیاد امروز اولینش رو گذاشتم. مامانا باباها خوشحال میشم به فروشگاه منم هر از چند گاهی سر بزنین و نظر بدین.راجع به همه چیزش.البته امروز تازه راه انداختمش. قبلش توی ذهنم بود.تا اینکه دیشب نرم افزاری دانلود کردم که خیلی بهم کمک کرد توی این راه.گفتم این خواست خدا بوده که این رو جلوی من بزاره . خدا جونم شکرت یادتون نره هاااااااااااااا سر بزنین این هم آدرسش>>>>>>> اینجا   ...
1 آبان 1393

بدون عنوان

سلام فندقم دیشب فکر کنم یخ کرده بودی آره؟ بمیرم ببخشید گلم. آخه وقتی یخ میکنی توی شکمم احساس میکنم.وقتی پتو میکشم روم تکونهات بیشتر میشه و مثل سابق میشی اما وقتی یخ میکنی تکونهات آهسته هست. باباجون زنگ زد و فرودگاه هست.دیشب هم زنگ زد ببینه حالمون خوبه.نگران شده بود چون دیروز یه کم تاری دید داشتم ترسیدم. به دکتر زنگ زدم اولش گفت به خودت داری تلقین میکنی. بعدش گفت تا یک ساعت دیگه اگر ادامه دار شد بیا مطب.باباجون هم نگران شده بود .زنگ زدگفتم حال جفتمون خوبه و خیالش راحت شد.واست کادو هم خریده بزار بیاد ببینیم بابای فندق کوچولو واسش چی خریده. دیشب هم بابا جون یک بار دیگه هم زنگ زد  و گفت توی صحن امام رضا هست و التماس دعا بهش گفتم...
29 مهر 1393

اومدن باباجون

سلام عزیزم ظهرت بخیر.باباجون زنگ زده بود حالمون رو بپرسه.فردا بابا جون میاد هوراااااااااااااااااا.ساعت 11 پروازشه.و ظهر پیشمونه. به نظرت چی درست کنیم؟ یه غذای خوشششششششششششمزه واسش درست کنیم.دفتر آشپزیم رو باز کنم ببینم چی درست کنم. چند روز پیش تر ها ترشی ناز خاتون درست کردم خیلی خوشمزه بود .باباجون همراه با غذاش از این ترشی میخوره .چون بادمجون کبابی خیلی دوست داره. فردا هم میخوام یه غذای خوشمزه درست کنم که خستگی بابا جون از تنش در بیاد. دیشب تا ساعت 4 صبح بیدار بودم خوابم نمیبرد.و جنابعالی هم بیدار بودین.خندم گرفته بود.بهت گفتم مامانی چرا بیداری بخواب.یهووووووووو از اون تکون گنده ها خوردی فهمیدم که نمیخوای بخوابی.ومثل ماما...
28 مهر 1393

پن کیک صبحانه

سلااااام امروز مامانی زد به سرش که پن کیک صبحانه درست کنه.اول اومدم نت و دستورشو از نت گرفتم.واسه اینکه حوصلم سر نره. شروع کردم به درست کردنش. با قالبهای کوکو و کتلت قالبهای پن کیک رو زدم که به شکل قلب و ستاره بودن. خیییییییییییییییییلی خوشمزه شد.اولین بار بود درستش میکردم. بعد زنگ زدم به خاله که واسه دخمرش هم درست کنه و طرز تهیه ش رو واسش گفتم. الان هم گذاشتم خنک بشه تا بعد بزارمشون یخچال. مطمئنم که بابا جون هم دوست داره. امروز صبح بابا جون زنگ زد که ببینه حالمون چطوره.طفلی نگرانه مخصوصا که گریه کرده بودمو خودم واسش لوس کرده بودم حالا زنگ میزنه که ببینه ما حال و احوالاتمون چطوره. بله.الان هم یه لگد زدی یعنی حرف مامانو تایی...
27 مهر 1393

اولین ماموریت بابا جون و دکتر رفتن مامان

سلام عزیزم صبحت بخیر امروز باباجون اولین ماموریت کاریش رو رفت مشهد.ساعت 6:30 دقیقه صبح بیدار شد و رفت. من هم چون به بابایی وابستم و تا حالا از من جدا نشده بود دیشب خیلی گریه کردم.بابا جون ناراحت شد گفت گریه میکنی منم ناراحت میشم وقتی برم خیالم راحت نیست. منم اشکامو پاک کردم تا بابایی غصه نخوره. بعدش گفت بریم بیرون حال و هوات عوض بشه.گفتم دل و دماغشو ندارم اما باباجون اصرار داشت که بریم. وقتی سوار ماشین شدیم ماشین رو از پارکینگ آوردیم بیرون شروع کرد به بارون اومدن.خیلی ذوق کردم و به وجد اومدم و ریلکس شدم. به بابا جون گفتم آخ جووووووووووون بارون من بارون رو خیلی دوست دارم.بابا جون گفت: خب معلومه دخملمونه. وقتی بارون میاد من و با...
26 مهر 1393

بدون عنوان

سلام  عزیزم دلم دیروز که عید بود عید سیدها بود عید شما هم بود مثل هر سال ناهار پدر دعوتمون کرده بودن شیان.همه بودیم.امسال عزیز جون و آقا جون هم بودن.شما هم بودی.الهی مامان قربونت بره. هوای فوق العاده عالی بود هوای سرد پاییزی که بارونی بود .شیان خیلی سرد بود و بارون زیادی اومد.خیلی خوب بود و کیف داد.همه دوست داشتن.شیان رو من خیلی دوست دارم مثل جاده چالوس میمونه.فوق العاده ست. دیروز هم عید شما بود هم اینکه بارون هم اومد اسمت هم که بارانه.خیلی دوست داشتم عید باران من بود و بارون هم میومد. بعد از شیان رفتیم خونه پدر اینا عزیز اینا گل گرفتن و رفتیم.وقتی خواستیم خداحافظی کنیم.مامان مریم به رسم هر سال واسه من عیدی خریده بود.آخه ...
22 مهر 1393