فندوق کوچولوی مامانفندوق کوچولوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

سارا و کوچولوش

بدون عنوان

سلام خانوم خوشکلم.ماه پیشونی من. وای عزیزم استرس واکسن 4 ماهگیتو دارم.دیروز از صبح که بیدار شدی اصلا آروم نمیشدی.خواب خرگوشی میرفتی.دوست داشتی همش کنارت باشم کم کم بیقرار شدی .دلت درد میکرد بهت شربت اهورا نی نی و گرایپ میکسچر دادم اما بازم بیقرار بودی تا اینکه من و بابایی کمکت کردیم پی پی کردی و راحت شدی و شب راااااحت خوابیدی. تقصیر خودم بود ببخشید دخترم.آخه باید شیر و آبمیوه میخوردم که نخورده بودم . پنجشنبه ای با همکار بابا محسن رفتیم بیرون.رفته  بودیم پاساژ با خانومش و دختر کوچولوش دیانا.من و خانوم عمو مجید رفتیم مغازه ای که لباس زیر داشت بابا و عمو بیرون بودن و من شما رو دادم بغل بابا.بابا اینا نشستن روی صندلی و وقتی ما خرید...
12 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام باران عزیزم شبت بخیر دختر خوش خنده ی من. وقتی باهات حرف میزنم خیلی دوست داری شروع میکنی به صحبت کردن و میخندی منم که دلم غش میره.دلم نمیاد نگاهم رو از نگاهت بگیرم که برم به کارام برسم. امروز کلی باهم بازی کردیم.تو واسه مامان ناز میکردی و میخندیدی منم دلم غش میرفت. خیلی خوشحالم که واسه هر دو طرف یعنی هم از طرف بابایی هم مامانی عزیز شدی.نمیدونی واست چیکار میکنن.خدا رو شکر. دیشب با بابا رفتیم شهروند اونجا هر کسی از کنارمون رد میشد نگات میکردن و ذوق میکردن .یه دختر پسری رد شدن دختره به پسره گفت این دختره رو نگاه کن چه نازه.بعد نگاه من کردن و لبخند رد و بدل کردیم. امروز بابا که از سر کار اومده بود خونه قطره شیر افزا واسه من و قطر...
4 بهمن 1393

بالاخره پی پی کردی :)

سلام عزیزم امروز صبح که از خواب بیدار شدم وقتی نگات کردم همش قربون صدقت میرفتم.خیلی ناز خوابیده بودی و من فقط نگات میکردمو لذت میبردم. گفته بودم که پی پی نمیکنی.اما بالاخره درست شدی و من خیلی خوشحال شدم.احساس کردم واسه تغذیه خودم بود. چون توی4 روز اخیر فقط مایعات خوردم.آبمیوه.شیر.آویشن با عسل.چایی همه اینها رو هر روز میخوردم و بعدش انگار به شما ساخت و شما پی پی کردی.خب خدا رو شکر. دو شب پیش رفتم کاموا خریدم که بافتنی کنم.آخه زمانی که روی پام خوابیدی یا توی بغلم خوابیدی حوصلم سر میرفت.گفتم بیام کاموا بگیرم بافتنی کنم.دارم واسه تختخوابمون رانر و کوسن میبافم. راستی امروز تولد مامان مریم(مامان بابا جون) هست.بیا با همدیگه به مامان ...
1 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام دخترم الان که میخوام این پست رو بزارم داری بغل مامان شیر میخوری.باباجون هم نیست رفته عروسی دوستش محمد صفری.من و شما فقط خونه ایم. دیشب من و بابا خیلی خوشحال شدیم چون بالاخره شما پی پی کردی.چند وقتی بود که پی پی نمیکردی و من و بابا خیلی نگران بودیم.همه میگفتن طبیعیه اما من نگران بودم و هر بار که عوضت میکردم منتظر بودم ببینم پی پی میکنی یا نه تا 4 روز پیش من و بابا کمکمت میکردیم. بعدش گفتن طبیعیه بزار خودش پی پی کنه کمکش  نکنین تا اینکه دیشب ساعت های 12 شب که خواستم پوشکتو عوض کنم یک عالمه پی پی کردی سه دفعه پشت سر هم.خب من و بابا خوشحال شدیم و از نگرانی در اومدیم. قبلش هر کاری میکردم خاکشیر .آبجوش نبات تنهایی .آبجوش نبات...
26 دی 1393

ما برگشتیم

سلاااااااام اول سلام به دوستای وبلاگیمون.بابت تاخیر ببخشید دوستان.مرسی که به یادمون بودین و به ما سر میزدین دوستون داریم هوارتااااااا دوم سلام به دخترم.خوبی مامان.بالاخره برگشتیم تهران.الان هم داری بغل مامان شیر میخوری و وول میخوری منم همراه با شیر دادن تو صبحانه میخورم. این روزا حسابی سرم شلوغه .بعضی از روزها ارومی بعضی از روزها هم نا ارومی و همش باید کنارت باشم بغلت کنم.دیروز از صبح که بیدار شدی تا شب فقط کنار شما بودم اصلا نتونستم به کارای خونه برسم. روزها میخوابی و شبها خواب خرگوشی میری.شبها روی تخت خودمون بین من و باباجون میخوابی. واکسن دو ماهگیتو همرا با عزیزجون و آقاجون رفتیم زدیم.خیلی گریه کردی و نزدیکهای غروب تب کردی ...
21 دی 1393

بدون عنوان

سلام عروسک مامان این روزها واسه من و تو خیلی سخت گذشت. واسه تو که همش بیمارستان و دکتر بودی و واسه من که خونریزی و درد بخیه و نگرانی های تو رو داشتم. بعضی شبها خوب میخوابی و بعضی شبها بیقراری میکنی و همش باید بهت شیر بدم .وقتی بهت شیر میدم یک ساعت نمیکشه که دوباره گریه میکنی. دیروز اولین حمومت رو رفتی .مامان مریم بردت حمام و عزیز هم لباسهاتو آماده کرد و وقتی از حموم اومدی بیرون عزیز قنداقت کرد و تو خیلی راحت و آروم خوابیدی. دخترم عزیز خیلی زحمتت رو داره میکشه.خیلی کمک میکنه. من سر در گم و کلافه موندم که عزیز که بره من باید چیکار کنم. خیلی سخته.بیخود نیست میگن بهشت زیر پای مادره. دیشب خیلی گریه کردم.بابا محسن میگفت باید ق...
24 آبان 1393

به دنیا آمدن باران

باران جونم سلام عزیزم و اما ماجرای به دنیا اومدنت: خب من 8 آبان به دلیل پروتئین ادرار بیمارستان لاله بستری شدم که اونموقع 300 بود . و توی بیمارستان تحت نظر بودیم تا روز آزمایش که مجدد آزمایش ادرار دادم و پروتئین ادرارم شده بود 800. بابا جون که اومده بود بیمارستان نتیجه ازمایش رو پرسید گفتم چی شد؟گفت پروتئین ادرارت بالاست و دکتر گفته فردا باید بری واسه عمل. هم تختی من رقیه هم مثل من بود که اون مسمومیت حاملگی نداشت.و پروتئین ادرارش اومده بود پایین و مرخص بود ولی چون استرس داشت دوست داشت بیمارستان بمونه. نگران بودم از زایمان زودرس نگران شما.همون روز باباجون زنگ زد به عزیز جون که بیان تهران.عزیز جون اینا هم داشتن میرفتن واسه سال ب...
20 آبان 1393

اولین بستری شدنم

امروز رفتم دکتر و دکتر واسم نامه داد که فردا بستری بشم چون پروتئین ادرارم رسیده به 300.اولش خیلی گریه کردم ولی  بعدش آروم شدم. بابا محسن با من صحبت کرد و دیگه گریه نکردم و آروم شدم. دکتر گفت تا شنبه بستری بشم.و بعدش گفت احتمالا زایمان رو میزاره واسه 22 آبان.یعنی دو هفته دیگه. الهی قربونت برم عزیزم. فردا صبح با باباجون ومامان مریم میریم بیمارستان لاله .واسه بستری شدن. _____________________________ بعدا نوشت: عزیزم داریم به قرارمون نزدیک میشیم. 2 هفته دیگه هر دومون سر قراریم.و همدیگرو میبینیم و بغل میکنیم.  
7 آبان 1393

بدون عنوان

سلام عزیزم این روزها احساس میکنم اینقدر بزرگ شدی که توی شکمم دیگه جات نیست.انگاری که دست و پات داره از شکمم میزنه بیرون. شبها موقع خوابیدن وقتی میخوام بلند شم که بشینم و روی دنده دیگه بخوابم انگاری وزنه بهم آویزونه و لگنم درد میگیره. سرما خوردگیم که همچنان هست و همچنان شلغم،لیمو شیرین،خرمالو،شیر،و سوپ میخورم و ادامه داره. دیشب پدر و مامان مریم اینا اینجا بودن(مامان و بابای بابا محسن) بنده خدا پدر مامان مریم بهش گفته بود سارا سرما خورده اومده کلی میوه خریده بود و واسمون آورده بود . قبلش هم به باباجون زنگ زده بودم گفته میوه بخر مامان مریم اینا امشب میان خونمون باباجون هم میوه خریده بود.تا یکی دو ماهی فکر کنم از خرید میوه راحتیم.چون...
7 آبان 1393